اهواز آن موقع ها!

ساخت وبلاگ

اهواز آن موقع ها!

آن ایام درس خواندن ها حسابی سخت

و طاقت فرسا و بسیار سنگین بود. یادم

می آید بعد از اتمام کلاس دوم ابتدائی

بنده می توانستم نامه بنویسم می دانید

چرا؟ برای اینکه اگر کج می شدیم از

روی کتاب و به طرف دیگر نگاه می کردیم بیست الی سی ورق مشق شب

جریمه می شدیم تا از روی آن درس که

لحظه ای به آن توجه نکرده بودیم

بنویسیم. بعضی شب ها ما پنجاه

صفحه دفتر باید مشق و جریمه

بنویسیم و صبحگاه آن ها را روی میز

جلوی خود قرار بدهیم تا آموزگار ما

آن ها را روئیت کند و از کارکرد شبانگاه

ما آگاه گردد.یکی از خاطره های دوران

تحصیل ابتدائی بنده این بود، در کلاس

سوم ابتدایی ما یک خانم معلم داشتیم

که مدیر مدرسه بعضی از روزها می آمد

و او را از کلاس بیرون می کرد.

علنا در حضور دانش آموزان می گفت:

شما بفرمایید بیرون. یک روز همان

خانم معلم که آموزگار دائم ما بود پسر

سه_ چهار ساله اش را با خود به کلاس

آورده بود و ما نقاشی داشتیم.من از

همان اوان کودکی نقاشی ام بدک نبود.

اکثرا نمره ۱۸ الی ۲۰ را می گرفتم. آن

روز نقاشی ام را کشیدم، نمره اش را

گرفتم و ماندم بیکار؛ خانم معلم ما یک

کت و دامن پوشیده بود، پیراهنی

مردانه و روی آن کراوات زده مطابق مد

آن زمان شیک روی صندلی کنار در

ورودی نشسته و مشغول نمره دادن به

شاگردان بود. بنده از فرصت بیکاری و

فراغتم استفاده کردم و کت و دامن

خانم معلمم را به پیراهن و کراوات

نقاشی کردم. بسیار شبیه به او اما بدون

سر. نمی دانم در عالم کودکی چه

احساسی نسبت به او پیدا کرده بودم

که به جای سر، سر یک الاغ را با گوش

های بلند به تصویر در آوردم.

درست یادم نیست شاید مقصود بدی

نداشتم. تصور نمیکردم که هرگز این

نقاشی را خانم معلمم ببیند چون خیال

داشتم وقتی رفتم منزل آن را از دفترم

جدا کنم. اتفاقا آنقدر با حوصله و

آرامش خیال آن را آراسته بودم که نگو

که چی شده بود به نظر خودم جلوه

زیادی داشت اما در یک غفلت، پسر

خانم معلم ما که مرتب در کلاس به این

طرف و آن طرف می رفت و ورجه

وورجه می کرد، به میز من نزدیک شد و

دفترم را برداشت و مستقیم آن را برد

به مامانش داد. خانم معلم نگاهش که

به نقاشی افتاد چشمانش دو تا نعلبکی

شد یک دفعه صداش در آمد؛ "اینو کی

کشیده، ایند کی کشیده؟ "

بنده از سر جا بلند شدم و با صدایی

لرزان گفتم: من. او هم با غیظ گفت بیا

ببینم من رفتم و یک کتک مفصل نوش

جان کردم‌. ورق را از دفترم جدا کرد و

گذاشت درون کیفش.

از آن روز به بعد ما از معلممان محروم

نبودیم و دیگر به یاد ندارم که مدیر

مدرسه او را از کلاس اخراج کرده باشد.

یادم می آید گرمای اهواز یخ را از یک

ریال به بیست و پنج ریال می رسانید.

برادرم کارمند مخابرات بود. یک روز به

من گفت قبل از ظهر بیا اداره مخابرات

من ربع قالب یخ سهمیه دارم آن را بیار

منزل. رفتم از اداره مخابرات با آن قالب

یخ به راه افتادم. هر کس آن ربع قالب

یخ را می دید چشمانش گرد شد و با

تعجب به من نگاه می کرد. ناگفته نماند

قیمت یک قالب یخ بطور کامل هشت

ریال بود و این ربع فقط دو ریال بها

داشت. القصه بعضی می خواستند آن را

از من یک تومن، دو تومن و حتی سه

تومن از من بخرند. داشتم به منزل

نزدیک می شدم که شخصی گفت: آقا

پسر نوکرتم چهار تومان خریدارم. کمی

رفتم جلوتر از داخل یک قهوه خانه

شخصی داد زد آقا پسر پنج تومان...

گرمای بیدادگر یخ را بیست و پنج برابر

گران کرده بود.

مردم خوزستان خصوصا اهواز

برادریشان بسیار محکم بود. عرب و

عجم به هم پیوستگی داشتند. یک دل و

مهربان با هم زندگی می کردند. امروز

هم الحمد ال... با هم خوبند ولی آن روز

برای هم جان می دادند. نمونه

این داستان اویل سلطنت پهلوی اول رخ

داد. در آن موقع در جاده ها و عشایر

خوزستان دزدی هایی شده بود.

حکومت پهلوی برای ریشه کن کردن

دزدی و چپاول، سپهبد یا تیمساری به

خوزستان فرستاده بود که دستور

داشت دزدهای بیابانی را بگیرد و اعدام کند.

منظومات ستایی اهوازی (سید احمد سعادتمند)...
ما را در سایت منظومات ستایی اهوازی (سید احمد سعادتمند) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3setaei9 بازدید : 56 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1402 ساعت: 13:12